واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

 

به پيري كه دوستش نداريم.

مثل همه محرمها نيست. ديگر پيرمرد همسايه از لاي در سرك نمي‌كشد و نسيم چقدر دلتنگش شده است. هر صبح كنار درب مي‌ايستد. منتظر است تا پيرمرد آرام بيرون بيايد و با ديدن او و بردارش تند سرش را بدزد. نه، اين آخرها مي‌آمد و با او و برادرش دست مي‌داد. آخرين بار فقط اسم‌هايشان را اشتباه صدا زده بود. وقتي پرسيدند: ـ حالتان چطور است؟

گفت: خرابم، خراب!!

و ديگر كسي از لاي در سرك نمي‌كشيد و آنقدر درد زياد بود كه نمي‌توانست بنويسد. مي‌دويد؛ نوشتن بلد بود. امّا نمي‌توانست.

ـ برم خونه پيرمرد.

بارها با خودش گفته بود و يكي از همين روزها كه به عاشورا نزديك بود. رفته بود تا ببيند و پيرمرد خوابيده بود. عجب خواب سنگيني. زنش آنها را به اتاق مشتركشان مي‌برد. دور و برش پر مي‌شود. آدمهاي آشنا! هنوز چراغ نفتي مي‌سوزد و عجب گرماي بدي دارد اتاق. پيرمرد به زور چشمهايش را باز مي‌كند، به اطراف سر مي‌دهد. دست رگنمايش را تكيه زمين مي‌كند. سعي مي‌كند بنشيند. نسيم بازويش را مي‌گيرد. استخواني بيش نيست، مي‌نشيند. دستي به پاي برهنه‌اش مي‌كشد، نگاه مي‌كند به پاي جوراب پوشيده‌اش. پيرزن دنبال لنگه ديگر جوراب مي‌گردد. نسيم نگاهش را از پاي مرد نمي‌گيرد: ـ نكنه رو هم پوشيده؟!

پاي مردش را مي‌كشد. جوراب را مي‌كند، لنگه ديگر زيرش نمايان مي‌شود. جوراب خودش را به پاي مردش مي‌پوشاند. دخترك ـ نوه‌اش ـ ريز ريز مي‌خندد. عروس نگاه تلخش را به پتوي فرش شده اتاق مي‌اندازد.

ـ فرش و موكت‌ها كثيف بودن، شستيم.

نسيم سلام مي‌كند. ـ پيرمرد ـ تقليد مي‌كند. لبش را تكان مي‌دهد.

ـ سلام.

لثه بي‌حصارش مشخص مي‌شود. جعبه سيگار “هما” به سمتش نشانه مي‌رود. مي‌خواهد بگيرد ـ سيگار دلخواهش را ـ امّا رمقي ندارد. مي‌گويند ترك كرده از زور بي‌حالي. سعي مي‌كند بلند شود. نمي‌تواند، گيج مي‌خورد. لنگه پيژامه‌اش را بالا مي‌كشد. كلاه عرق چينش را بر سر جابجا مي‌كند. دور خودش مي‌چرخد. پيرزن تن نحيفش را بلند مي‌كند. دستش را مي‌كشد. از اتاق خارج مي‌شود. نسيم چقدر دلش مي‌گيرد.

ـ داره مي‌بردش توالت. تنهايي نميتونه بره! با دمپايي مياد بيرون. همه جا كثيف ميشه، ما نماز مي‌خونيم. نگاهش سرد مي‌شود.

ـ آره دكترا گفتن: فراموشي‌يه! براي همه پيرمردها و پيرزن‌ها اتفاق مي‌افته!!

اما نسيم پيرمردهاي زيادي ديده است. كه هيچ چيز از خاطرشان نرفته است. حتي حكايتهاي قديمي. فقط حرف مي‌زنند. پيرزن گريه مي‌كند.

ـ خسته شدم، خدايا!!

پاهايش را مي‌مالد. عروس دستش را بو مي‌كشد.

ـ مادر بو ميده! ببر دوباره بشور!

نسيم مي‌دانست سالهاي نه چندان دور پيرمرد تصادف بدي كرده بود و دندانهاي مصنوعي‌اش توي دهانش خرد شده بود. مثل فكش. چقدر محجوب بود. خجالت مي‌كشيد. لباس كوتاه بيمارستان را به زور تنش كردند، لبش آويزان مي‌شود، گريه مي‌كند، مثل كودكيش!!

و كسي از لاي در سرك نمي‌كشيد.

ـ ديگه موقع غذا خوردن دندوناشو نمي‌زنه!!

ـ اگر مواظب نباشيم، بابابزرگ مث بچه كوچولوها همه جا رو كثيف مي‌كنه.

به ني ني چشمان پيرمرد نگاه كرد: ـ مي‌شناسيش؟

ـ اي ... اين خانوم! مادرم!

صدايش لرزيد. نوه‌ها خنديدند. عروس فرو خورده فرياد كشيد: ـ مادر كدومه آقاجون! اين نسيمِ. نسيم دخترِ همسايه. دخترِ...

ـ نسيم كوچولو. همبازيم.

محكم كوبيد پشت دستش.

ـ الان رجب گردوها رو كش مي‌ره! و به بازي كودكانه‌اش، زدن گردوهاي خيالي پرداخت. با خودش حرف مي‌زند. به زبان كدام ايل و قبيله، مشخص نيست و نسيم چقدر دلش مي‌خواهد بهانه عاشورا گريه‌اش را در بياورد و گريه كند. امّا نه.

ـ هيچي نمي‌فهمه! هيچ كي‌رو نمي‌شناسه! برا خودش حرف مي‌زنه. چشم كه ازش دور كني تمام اتاق رو يه گوشه جمع مي‌كنه و بالاش مي‌شينه. هق هق. غژ غژ استخوانهايش شنيده مي‌شود.

ـ بردينش نشون دكترا بدين؟

ـ دكترا گفتن كاري از دستشون بر نمياد! بايد معجره بشه يا تموم كنه!

ـ تو رو خدا مي‌شنوه، خب مي‌فهمه ديگه!

ـ نه خانومم! الان غذا مي‌خوره، ازش مي‌پرسي ميگه هيچي بهم نميدن! تشخيص نميده! مي‌گيم آب بخور داره بشقاب مي‌خوره. هق هق بلند‌تر مي‌شود. نسيم دلش مي‌خواهد بنويسد. امّا نميداند چطور! از كجا؟ از چه؟ از كه؟ ...

دست زنش را مي‌گيرد: ـ آبجي بريم بازي!

ـ بابا من زنتم. خواهرت نيستم! چي بگم...

درب مي‌زنند پيرمرد عصيان مي‌كند. از جايش بلند مي‌شود تا بيرون برود. به زور هولش مي‌دهند داخل اتاق تا نبيننش. با زانو به زمين مي‌افتد. آنها را مي‌مالد به در چنگ مي‌زند تا بيرون بيايد. راهش نددند.

ـ خواستيم اصلاش كنيم. ـ همين ديروز ـ تموم خونه را دور زد تا تونستيم يه ذره به صورتش برسيم. اصلاً نميشه! ندارين نمي‌دونين!

پيرمرد به بريده‌هاي صورتش دست مي‌كشد.

دو تا ديازپام و چندتا قرص ديگر توي حلقش كردند. پيرمرد لول خواب شد. دراز كشيد. پتويش را رويش كشيدند. دواي دردش قرصهاي خواب‌آور. نسيم از جايش كنده شد. طاقت ديدن درد، نوشتن را از او مي‌گرفت.

پيرزن تا دروازه بدرقه‌اش كرد.

ـ هر روز بهش اين همه قرص ميدين؟

ـ اين چهارمين بار تو روز كه داره مي‌خوره!

نسيم داشت حالش بهم مي‌خورد.

ديگر صبح‌ها جلوي در نمي‌ايستد منتظر سرك كشيدن پيرمرد نمي‌ماند. هر روز به در سلام مي‌كند. مي‌گذرد.

مثل همه محرمها نيست. عاشورا از راه مي‌رسد. نه از راه رسيده است. همسايه‌ها رفته‌اند به تماشاي دسته‌هاي زنجيرزني. در را به روي پيرمرد بسته‌اند...

صداي چنگ زدن به در هنوز به گوش مي‌رسد. و نسيم توي كوچه‌ها سرگردان است و نمي‌تواند... و نمي‌تواند...

مثل محرم‌هاي گذشته نيست.

                                                                                           مانا/رشت/ بهار 80

[ شنبه چهارم آبان ۱۳۸۷ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...