واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

سال‌ها گذشته بود و ایستگاه پر از خاطره‌های تلخ و شیرین بود. او هر روز، درست سر ساعت مقرر، به آن‌جا می‌آمد و چشم‌انتظار قطاری بود که شاید هیچ‌گاه نرسد. اما امروز، با هوای مه‌آلود آن روزها کمی متفاوت بود؛ بویی از امید و زندگی در هوا پیچیده بود.

صدای سوت قطار از دور به گوش رسید. قلبش تندتر زد، ساعت جیبی را در دست فشرد و نفسش را حبس کرد. قطار با صدایی آرام و نرم، درست مثل سال‌های دور، به ایستگاه رسید. در میان مه، چهره‌ای آشنا نمایان شد.

او بود؛ با همان لبخند مهربان و چشمانی پر از داستان‌های ناگفته. زمان، فاصله‌ها و روزهای دوری را شکست داده بود و حالا، در همان ساعت، به همان ایستگاه، برگشته بود.

دست‌هایشان در هم گره خورد و جهان دوباره زیبا شد؛ یک شروع دوباره، پر از عشق، امید و وعده‌های تازه. ساعت ایستاده در مه، این بار شاهد یک بازگشت واقعی بود.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1378



برچسب‌ها: عاشقانه امیدوار, برگشت در مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی
[ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...