واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
هوا رو به تاریکی میرفت. دستان یخ زدهاش را بهم مالید. خودش را با پالتوی بیرنگ و روی خاکستریش پوشاند. پک محکمی به سیگار زد که چاله های دو طرف چهرهاش نمایان شد. ته ماندهی دودی که نتوانسته بود خود را به حفره ریه برساند از اتاقک دهان به بیرون پراکنده شد. سرفه امانش را برید. دستی به موهای کوتاه سپیدش کشید. آرام لبهای خشکیدهاش را از سیگار گرفت. ته سیگار را زیر پایش له کرد، بسمت اتاقک گوشه حیاط رفت. "همان" اتاقی که حکایت جوانیش بود. حکایت خاتون، با بچه ها بودن. جوان که بود، فکر نمیکرد بچه ها بیوفا شوند. داخل شد، سماور کهنه را روشن کرد. کسی صدایش میزد: - مشتی درو پشت سرت ببند. صدای خاتون بود. برگشت در را بست. جام زیر سماور را برداشت. پنجره دولتهای را باز کرد. سرما به صورتش سیلی زد. آب جام را روی برفها ریخت. از توی قاب خالی پنجره به حیاط سرک کشید. دستهایش، گوشها و کمی از صورتش را پوشاندند. دخترک اتاق بغلی به لانه خراب شدهی کلاغ انتهای باغ، نگاه میکرد. دخترک یاد بچههایش را زنده میکرد. دوستش داشت. وقتی به این خانه،آمدند دخترک یکدست بیشتر نداشت، اما... عکس خاتون را از روی رف برداشت. دستی به رویش کشید. درد کمر تا مغز استخوانش پیش رفت. دستش را تکیه کمرکرد: ـ میبینی خاتون؟ پیری و هزار درد و بلا. درد پیری، درد تنهایی رو یدک میکشه. با پیری میشه ساخت، اما با تنهایی... سجاده دست دوخت و قدیمی خاتون را باز کرد. دست و پایش را جمع کرد. رکعتی خواند. پلکهایش که سنگین شدند، سر بر سجاده به خواب رفت. ناگهان از پنجره باز سپیدپوشی وارد شد. صورتش نورانی بود. دستی به گودی چشمانش کشید که دو مهرۀ سبز در آن خودنمایی میکرد. سپیدپوش بسمتش برگشت. خودش بود، خاتون! دستش را دراز کرد. کنارش نشست. - اومدی خاتون، دلم هواتو کرده بود. کجا بودی؟ نگاه مهربانش را مثل جوانیش به چهرهی مردش ریخت: ـ پیش اونکه، همه باید برن. لبخند تلخی زد - چرا "من" نمیتونم بیام دیدنش؟ خاتون دستی به آینهی غبار گرفته دیوار کشید: - عجله نکن مشتی، تو هم مییای، کمی طاقت بیار! - خاتون، باورت میشد بعد تو بچه تنهام بذارن؟ ـ بچهها رو ولش، دعا کن خوشبخت بشن. - پس من چی؟ "من" با کی بگم؟! دلم پوسید تو این اتاق کوچیک! خاتون گره ابروانش را سفتتر کرد - "من" چیکاره ام؟ پیش توام که، یعنی همزبونی با من اینقدر آزارت میده؟ نگاهش کرد. تا عمق چشمانش پیش رفت. حرفی برای گفتن نداشت. خاتون اطراف را از زیر نظر گذراند: - داره دیــر، میشه، باید برم خروسخوان. دستهای استخوانیش طاقت نیاوردند. خاتون رفت. اتاق تاریک شد. احساس سبکی کرد... **** صدای دخترک توی فضا میپیچد – مشتی، سحر شده، براتون خوراک آوردم. با یک دست کاسهای و با دست مصنوعیش ... حیف، حیف که مشتی نفهمید، کدام حادثه دست دخترک را به امانت گرفته است... در را باز میکند. وارد میشود. کلید برق را روشن میکند. هوای سرد توی تنش میدود. ـ مشتی هوای بیرون گرمتر از اینجاست. پنجره را میبندد. بالای سرش می ایستد. تکانش میدهد. - مشتی پاشو... دستانش یخ میزند. زبانش قفل می شود. نه، فریاد میزند: ـ مادر، مادر مشتی یخ زده!! نسرین(مانا) خوش کیش /شهریور ۷۵ [ پنجشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |