واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

 

به مانا و غربتش

چشمانش را باز و بسته كرد. سرش را به چپ و راست تكان داد. دلش مي‌خواست گذشته تكرار شود. دخترك همسايه باشد. خاتون باشد و برايش چاي قند پهلو لب‌دوز بريزد. بچه‌هايش سنجاقكهاي روي هفت رنگ را بگيرند و به اتاق بياورند تا پشه‌هاي مزاحم را بخورند. زمستانها “نما” بگذارند و گنجشكها و پرنده‌هاي بي‌گناهي را كه به آن‌ها پناه آورده‌اند را شكار كنند و دسته جمعي بخورند. تكرار همه را دوست داشت؛ امّا از تكه آخر... نه، مهره‌هاي قهوه‌اي توي كاسه استخواني چشمهايش چرخيد. دراز به دراز خوابيده بود. اتاق، پنجره، نه ... نه زمين خاكي بود و نه آسمانش آبي همه جا يكرنگ بود.

خواست بلند شود. سر كه بلند كرد، پيشانيش به جايي برخورد. دوباره دراز كشيد. انتظار، انتظار، مثل سالهاي گذشته سر و پايش را مثل شكلات بسته بودند؛ توي پارچه‌اي كه رنگش را هيچ وقت نفهميد. مي‌دانست وقتي تنها شود. فكر وخيال به سراغش مي‌آيند، سئوالها شروع مي‌شود.

ـ چرا دير آمدي؟

ـ سالها پيش وقت اومدنت بود؟!

ـ اصلاً تو، بزرگتر از خاتون بودي...

بعد شور مي‌كنند و حتماً برايش تنبيه‌اي در نظر مي‌گيرند. مثل مكتب‌خانه‌هاي قديمي و ...

ـ اومدن كه دلخواه نيس. اينجام نوبتي؟!

بلند بلند فكر كرد.

كساني بالاي سرش وزوز مي‌كردند. دخترك حلوا مي‌چرخاند. بچه‌هايش آمده بودند. چند ساعتي خاكها را توي سرشان ريختند، رفتند. باز تنها ماند.خودش ماند و نگاه سرد سنگها. اينجا هم بوي اتاق خشت نمايش را مي‌داد. دلش مي‌خواست سردش شود. خودش را با همان پالتوي بي‌رنگ و رويي كه سالهاي نه چندان دور خاتونش خريده بود، بپوشاند. چقدر دلش مي‌خواست انتظار نكشد. خاتون سپيد پوش وارد شود! از هر كجا كه دلش مي‌خواهد! نگويند چرا سپيدپوش؟! چرا از پنجره؟ چرا از در؟ همه تكرارين؟!

خواست دماغش را بگيرد. نتوانست بوي كافور از خودش بود.

ـ مگه نمي‌شه، زندگي تكرار بشه؟ فرياد زد.

باز بين تمام آدمهاي جو واجور او را كه روسري سياه پر از گل سرخي بر سر نهاده بود را جدا كند.

دستش را چفت دستهايش كند. گوشه ديوار، زير رَف بنشيند. از گذشته‌ها حرف بزند. تكراري تكراري. دست بكند توي جيب بغل كت پشميش، پاكت سيگار را بيرون بياورد. چيزي كه تويش نباشد. مچاله‌اش نكند. نيندازدش دور. پلاستيكش را جدا كند. پاكت را باز كند. زرورقش را بيرون بياورد. صافش كند. بگذارد زير زيلوي نخ‌نماي اتاق. تا خاتونش باز ساك دستي درست كند براي فروش. خاتون كه رفت. ديگر سماور گوشه اتاق قُل قُل سابقش را نداشت. نمي‌دانست چند وقت بوي نفت توي اتاقش نپيچيده بود. چند وقت دخترك همسايه برايش غذا نياورده بود. اصلاً چرا كسي نمي‌آمد؟

همه جا كه باز بود. كسي نمي‌آمد. سجاده‌اي نداشت، دو ركعتي بخواند. هر چه سعي كرد، چيزي يادش نيامد. انگار توي عمرش ركعتي نخوانده بود. “قبله” را امّا مي‌دانست كدام سمت است. خواست بلند شود. باز نتوانست!!

ـ سلام!!

تمام عمرش ياد گرفته بود، جواب سلام واجب است.

ـ عليك سلام، از كدام طرف اومدين؟!

ـ تو اومدي!!

فهميد آمده‌اند،امّا نمي‌ديدشان!

ـ چرا خاتون نيومد سر به سلام؟! با خودش زمزمه كرد.

دست و پا زد. آزاد شد. مي‌توانست بنشيند. ني ني چشمانش سوخت. چشمانش موج زد، روي صورتش. دستش را دراز كرد تا بگيردش. از لاي انگشتان زمختش پايين ريخت، غرق شد توي خاك.

ـ من كه نمي‌تونستم بيام، تو هم دلت نمي‌يومد از اتاق خشتي‌ت دل بكني؟

ـ داري تو دلت گريه مي‌كني، صداش مياد!

ـ نه، دلم كه داره گريه مي‌كنه!

ـ ديگه كنار هميم، خاتون؟

ـ مشخص مي‌شه.

ـ كجا مي‌ري؟ بازم تنهام مي‌زاري؟

ـ اونطرف منتظرتم!

خاتون كه مي‌رود. هيچ كجا تاريك نمي‌شود. همه چيز بكر و دست نخورده باقي مي‌ماند. پلكهايش را مي‌بندد. خوابش نمي‌آيد. انگار سنگيني تمام كوهها را روي سينه‌اش بسته‌اند. چشم مي‌گرداند. مي‌دانست بايد مي‌آمد براي پاسخ گفتن. حتّي اگر جوابش را نداند. مثل كلاغهاي يتيم گوشه باغ.

ـ اسم پدر و مادرت؟

ـ مادرمو نديدم، مي‌گفتند پدرم از نژاد آدم بود.

ـ اسم بچه‌ات؟

ـ دهان باز كرد: ـ آسيه، سحر، هارون، صالح، يوسف، مريم و ...

ـ چه خبره؟ بچه‌هاي تو نيستن!

ـ مي‌بيني خاتون، تنهاييمو كه گرفتن، غريبم كردن، حالا دارن خاطرات بچه‌هارو....

ـ خاتون كيه؟

با انگشت؛ اشاره كرد. مهربانتر شده بودند.

ـ چرا دير اومدي؟ فريب ابليس‌رو خوردي؟!

ـ ابليس!!؟ “هفتصد سال عبادت كرد كسي نديد، امّا بديهاشو... [1].

خواست داستان بگويد. رفته بودند. به نخ روبرويش نگاه تلخي كرد. بايد عبور مي‌كرد. ترسيد، نتواند.

¯¯¯¯¯

اتاق انتظار پر بود. همه روي زمين نشسته بودند.

ـ زير اندازش كو؟ ما نماز مي‌خونيم؟!

هيچ كس اهميت نداد. اصلاً انگار با خودشان قهر بودند. حوصله‌اش سر رفت. تا كي بايد منتظر مي‌ماند؟

دويد. هيچ كجا دري نبود كه بزند و بپرسد، تا كي بايد منتظر باشند. همه يله داده بودند به زمين و مي‌لرزيدند.

ـ آهاي، كسي نيست، بگه تا كي، بايد بمونيم؟

صدايش موج برداشت. كوهي نديد. پايش به پاي كسي گرفت. زمين خورد.

ـ بيا بشين!

خاتون بود. با دستهاي يخ زده و سردتر از دستهايش.

ـ چرا دستات اينقدر سرده؟!

ـ انتظار كه بكشي، تو هم سرد مي‌شي!

خواست باز هم سئوال كند. نتوانست، نشست؛ مثل بقيه.

مانا/رشت / تابستان 79

 



4 ـ كشف‌الاسرار

[ شنبه چهارم آبان ۱۳۸۷ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...