واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
تابستان همیشه با آفتاب سوزان و داغ بیامانش شناخته میشود؛ فصلی که همهچیز را به گرما میسپارد. اما درست در همان روزهایی که خورشید بیرحمانه میتابد، باران بیموقعی میبارد که انگار برای شستن داغ دلها آمده است. بارانی که نه تنها کوچهها و دیوارهای قدیمی شهر را خیس میکند، بلکه یادهای پنهان و فراموششده را هم زنده میسازد. باران تابستانی همیشه مرا به یاد پدرم میاندازد؛ مردی که سالها دستهایش بوی کار میداد و نگاهش پر از امید بود. وقتی باران ناگهانی در دل گرما میبارد، تصویرش از ذهنم میگذرد؛ ایستاده زیر باران، بیچتر، بیپناه، اما استوار. انگار باران با تمام قطراتش میخواست گرد خستگی را از شانههایش پاک کند. اما چه زود گذشت… پدرها همیشه ناگهان میروند، درست مثل همین باران بیخبر. میآیند، دلت را تازه میکنند، و بعد آرام و خاموش، ردّی از خود به جا میگذارند. تابستانی که او رفت، باران بیوقفه بارید؛ کوچهها پر از عطر خاک خیس شدند و من در دل همان باران، اولین مزهی داغ بیپدری را چشیدم. حالا هر بار که باران تابستانی میبارد، دلم میلرزد. صدای قطرات باران روی پنجره، شبیه صدای گامهای پدر است که از حیاط میآمد. بوی خاک خیس، بوی لباسهایش را به یادم میآورد. و آسمان ابری، شبیه چشمهایی است که بغض کرده اما نمیبارند. باران تابستانی برای من دیگر تنها یک اتفاق طبیعی نیست؛ بخشی از سوگواری خاموش من است. بخشی از یادآوریها، از دلتنگیها و از همه چیزهایی که گفتنی نبود و هیچوقت هم گفته نشد. پدرها وقتی میروند، انگار بخشی از خودت را با خود میبرند. و تو میمانی با خاطراتی که هر بار با باران زنده میشوند. باران میبارد… و من دوباره همان کودک دیروزی میشوم که دست در دست پدر، زیر باران میدوید. با این تفاوت که حالا، باران تنهاست و من هم.
مانا/1404
برچسبها: بوی خاک باران خورده, باران و دلتنگی اشک, باران تابستان و جدایی, خاطرات پدر رفته [ شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |