واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
ساعت دهونیم بود. آسمان شهر مثل صفحهای سیاه با نقطهچینهای نورانی. لیلا، گل یاس خشک کرده را لای دفتر خاطراتش گذاشت. قرارشان سر پیچ خیابان سعدی بود، درست روبهروی درخت نارون، کنار چراغقدیمی. صدای کفشهای مرد روی سنگفرش آمد. مثل صدای آمدن بهار. او گفت: «اگه یاس هنوز بوی تو رو بده، برمیگردم...» لیلا خندید. چشمهایش به مروارید نشستند و بر گونه هایش ریختند. یاس هنوز بوی او را میداد. نسرین(مانا) خوش کیش/1398
برچسبها: داستانک عاشقانه, لیلا, یاس, قرار بی قراری [ شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |