واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

از ایستگاه پیاده شد، بی‌هیچ مقصدی. چمدانی در دست، کت خاکستری‌اش در باد می‌لرزید، و شهری در پیشِ رو که دیگر شهر نبود. خرم، سالم، زنده نبود. فقط تکه‌هایی از خاطره، با دیواری سوخته، پنجره‌ای شکسته، یا نامی محو روی پلاک خانه‌ای که دیگر خانه نبود.

او زنده مانده بود. از خط مقدم برگشته بود. اما هیچ‌کس نبود که منتظرش باشد.

خانه‌شان دیگر وجود نداشت. همسرش، مادرش، برادرش... هر کدام جایی میان خاک یا زیر سقفی که دیگر سقف نیست، مانده بودند.

کوچه‌ها را قدم زد. به درخت نارنج خم‌شده کنار مدرسه نگاه کرد. شاخه‌اش شکسته بود. پسرش گفته بود: «بابا، این درختو بگیر برام!» گرفته بود. پسرش؟ دیگر نبود.

از کنار آینه‌ای شکسته گذشت. نیم‌رخ خودش را دید. پیری ناگهانی، با چشمانی خالی از سؤال. دیگر حتی نمی‌خواست بداند چرا.

آدمی بود که فقط راه می‌رفت.

نه امید داشت، نه ترس. فقط قدم می‌زد، شاید برای این‌که فراموش نکند زمانی، در همین کوچه، زندگی می‌کرده.

صدایی از پشت سرش نیامد. نه صدای کودک، نه زن، نه زندگی.

همه‌چیز تمام شده بود، جز درد.

او رفت. در غروبی که مثل خودش، تنها بود.

و پشت سرش، شهری که دیگر نه باید برایش جنگید، نه باید به آن برگشت. فقط باید آن را به خاطر سپرد، به‌عنوان یک زخمِ زنده.

مانا/1404




برچسب‌ها: شهری که دیگر نبود, جنگ, نکوهش جنگ, خط مقدم
[ یکشنبه یکم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...