واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

شب از همیشه تاریک‌تر بود. صدای بمباران، هر آن، به سقف خانه نزدیک‌تر می‌شد. مادر، گوشه‌ی اتاق را با پتوی خیس پوشانده بود تا کمی گرد و خاک را بگیرد. نوزاد در بغلش، بی‌خبر از مرگ، نفس‌های کوتاه و آرامی می‌کشید. او هنوز لبخند بلد نبود، اما مادر به خیال لبخندش زنده بود.

سقف ترک برداشت. مادر خودش را روی نوزاد انداخت. صدا آمد. نور رفت. دیوار ریخت.

و بعد... سکوت.

صبح که شد، آفتاب نتابید. فقط مهی سنگین بر ویرانه‌ها افتاده بود. امدادگرها آمدند. جسدی دیدند که نوزادی را در آغوش گرفته، مثل وقتی که می‌خواهی کسی را از سرما نجات دهی.

یکی گفت: «نفس نمی‌کشه...»

دیگری گفت: «مادر هنوز گرمه… انگار تازه خوابش برده…»

اما نه. این خواب نبود. این جنگ بود.

کسی که آن لحظه از کنارشان گذشت، آهسته گفت:

«هیچ مادری نباید فرزندش را این‌گونه در آغوش بگیرد.»

در ویرانه‌ها، صدای انسانیت گم شده بود. حتی گریه‌ی نوزاد هم دیگر شنیده نمی‌شد. فقط بوی خاک، خون و شیر خشک باقی مانده بود.

مادر رفته بود، بی‌خداحافظی، بی‌مزار. اما دستانش هنوز دور تنِ کوچک نوزاد حلقه شده بود، انگار مرگ هم نتوانسته بود او را از فرزندش جدا کند.

و آنجا، جایی در دل آوار، هنوز لالایی در هوا پخش بود... برای کسی که دیگر نفس نمی‌کشید.

مانا/1404




برچسب‌ها: لالایی, جنگ, معضلات جنگ
[ یکشنبه یکم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...