واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

دخترک با موهای ژولیده و چهره پف آلودش آرام از لای در سرک کشید و مرد را دید که دمر روی تخت خوابیده است.

یواشکی از لای در داخل رفت و با پاهای کودکانه پف آلودش بالای تخت رفت.

بوسه ای بر پشت مرد زد. و با دستهای کودکانه اش موهایش را نوازش داد و پشت شانه های مرد را بغل کرد و با خودش بلند بلند حرف زد:

- خداجون... میشه پفهای من بخوابه... میشه اینهمه دارو نخورم...

- خداجون... میشه خوب خوب خوب بشم... آخه من از آمپول می ترسم... خیلی درد داره...

- همه میگن وقتی بیام پیشت خوب خوب خوب میشم...

- خب منم میخوام بیام پیشت خوب بشم باهات بازی کنم برات قصه بگم و حرف بزنم

- ازت بخوام این بابایی رو همیشه خندان ببینم... آخه گاهی سرم داد میزنه البته وقتی خسته اس

- ازت بخوام کلی پول بهش بدی تا دیگه غصه نخوره که پول دوا درمونم رو نداره... هر وقت داره گریه میکنه و با مامانی حرف میزنه منم بیدارم کلک میزنم که خوابم.

- ازت بخوام دستهای مادربزرگ و پدربزرگم رو خوب کنی... ازت بخوام بابابزرگ بتونه راه بره حسرت نخوره... ازت بخوام دایی و عمو و خاله و عمه که ندارم، همیشه سالم باشن و با هم خوب ...

دخترک چشمانش را می بندد و مرواریدهای چشمش پیراهن مرد را خیس می کند.

مرد آرام اشکهایش را پاک می کنددخترک را به آغوش می کشد و خدا را صدا می زند...

                                                                                                 شهر خاطراتم۲۵/۹/۹۱

[ شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۱ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...