واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
ـ هر روز میدیدمش که زودتر از همه میآمد. چراغ اتاق هنوز خاموش بود، اما نگاهش روشنتر از امید. ـ گاهی میخواستم بپرسم چرا ادامه میدهد، وقتی هیچ دستاوردی، سهم او نمیشود؟ ـ میدانی؟ امروز نشسته بود روی آخرین پلهای که رسیده بود. به جایی خیره شده بود که معلوم نبود پایان دارد یا پرتگاه. ـ فقط پرسید: «اگر نردبانی باشی که دیگران را بالا میبرد، اما خودت هر بار پایینتری، آیا هنوز باید ساختن را ادامه دهی؟» ـ جوابی دادی؟ ـ نه. فقط کنارش نشستم. گاهی، نبودن پاسخ، خودِ پاسخ است. ـ هنوز هم ادامه میدهد؟ ـ نمیدانم... امروز فقط سکوت بود. سکوتی که نه از خستگی، بلکه از حیرت بود. حیرت از اینکه چرا هرچه بیشتر تلاش کرد، کمتر به او رسید. ـ شاید هنوز وقت رفتن نیست. شاید هنوز... ـ شاید...
مانا/شهریور 87 برچسبها: داستانک, ریا و ریاکاری, نردبان, پله [ پنجشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۷ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |