واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

ـ هر روز می‌دیدمش که زودتر از همه می‌آمد. چراغ اتاق هنوز خاموش بود، اما نگاهش روشن‌تر از امید.
ـ بله... اما هر بار که فرصتی می‌رسید، دیگران از شانه‌اش بالا می‌رفتند و او، فقط لبخند می‌زد.

ـ گاهی می‌خواستم بپرسم چرا ادامه می‌دهد، وقتی هیچ دستاوردی، سهم او نمی‌شود؟
ـ شاید چون باور دارد که بالا رفتن، خودش پاداش است. اما این پله‌ها... انگار برای او ساخته نشده‌اند.

ـ می‌دانی؟ امروز نشسته بود روی آخرین پله‌ای که رسیده بود. به جایی خیره شده بود که معلوم نبود پایان دارد یا پرتگاه.
ـ چیزی نگفت؟

ـ فقط پرسید: «اگر نردبانی باشی که دیگران را بالا می‌برد، اما خودت هر بار پایین‌تری، آیا هنوز باید ساختن را ادامه دهی؟»

ـ جوابی دادی؟

ـ نه. فقط کنارش نشستم. گاهی، نبودن پاسخ، خودِ پاسخ است.

ـ هنوز هم ادامه می‌دهد؟

ـ نمی‌دانم... امروز فقط سکوت بود. سکوتی که نه از خستگی، بلکه از حیرت بود. حیرت از اینکه چرا هرچه بیشتر تلاش کرد، کمتر به او رسید.

ـ شاید هنوز وقت رفتن نیست. شاید هنوز...

ـ شاید...

مانا/شهریور 87



برچسب‌ها: داستانک, ریا و ریاکاری, نردبان, پله
[ پنجشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۷ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...