واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
چه غریبانه بزرگ شدیم! روزی دلمان به وسعت آسمان بود، گویی نور مطلق خداوند در آن جاری، بیپروا و بیرنگ. حالا که بزرگیم، همین دل تنگ، کوچک و پر از حسرت است. آن روزها نگاهی کافی بود تا تمام حرفهای ناگفتهمان فریاد شود؛ گویی قلبها بر چهرهمان نقش بسته بودند. امروز اما، حتی فریادمان هم در سکوت دنیا گم میشود. عجیب است، در این هیاهو، به سکوت پناه بردهایم؛ سکوتی که از هزار فریاد توخالی پرمعناتر است. سکوتی که اگر یک نفر بفهمد، گویی تمام دنیا را فهمیدهای. آن روزها، اشکمان از آسمان باران میگرفت و چشمهای خیسمان در جمع دیده میشد. حالا، باران از چشمهای خودمان میبارد، در خلوت شب، و هیچکس نمیبیند. دلمان به آسانی نمیشکست، اما امروز با هر نسیمی ترک برمیدارد. سادگی کودکانه رفت، جای خود را به پیچیدگیهای قضاوت داد؛ به دوست داشتنهای "هیچ" و "کم" و "بینهایت". آرزوهایمان از یک تکه نخ به بزرگترینها تبدیل شد و حسرت بازگشت به آن روزها، در دلمان ماندگار. چه شد که دیگر آن کودک نیستیم؟
نسرین خوش کیش(مانا)/89 برچسبها: بلوغ دلتنگی, حسرت کودکیِ گمشده, آنچه از ما نماند, از نور تا سکوت [ سه شنبه یازدهم خرداد ۱۳۸۹ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |