واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
احسان همیشه نگاه سردی به پدرش داشت. از همان نوجوانی، انگار پدر برایش فقط صدایی بود که دستورات را فریاد میزد و هیچوقت نپرسید: «حالت خوبه؟» یا حتی «دوست داری چی کاره بشی؟» احسان فکر میکرد پدرش دلیل تمام کمبودهای زندگیاش است. نبودن گوشی هوشمند، نداشتن لباسهای مارکدار، و حتی سکوتِ خانه، همه را گردن او میانداخت. یک روز که خسته و عصبانی از دانشگاه برگشت، با پدرش بحثش شد. دعوا نه بر سر موضوعی خاص، فقط آتش خشم فروخوردهای بود که شعله کشیده بود. فریاد زد: «تو هیچوقت پدر نبودی! فقط بودی که باشی!» پدر چیزی نگفت. فقط همان نگاه خاموش همیشگی. بعد بلند شد، پالتوی کهنهاش را پوشید و از خانه رفت. و دیگر هرگز برنگشت. جسدش را کنار جاده پیدا کردند. تصادف. راننده فرار کرده بود. از آن روز، سکوت خانه برای احسان دیگر فقط سکوت نبود. صدای نبخشیدن خودش بود. احسان سعی کرد عادی باشد. ادامه داد. دانشگاه، کار، حتی دوستان... ولی در ذهنش همیشه یک جمله میچرخید: «تو هیچوقت پدر نبودی...» و هیچکس نبود آن را پس بگیرد. با گذشت زمان، اما احسان تغییر کرد. نه بهتر شد، فقط پیچیدهتر. احساس گناهش تبدیل به خشم شد. به مادرش بیتفاوت شد. دوستانش را تحمل نمیکرد. همکارانش را متهم به چاپلوسی و دروغ میدانست. گاهی شبها در آینه نگاه میکرد و به خودش میگفت: «اگه اون روز حرف نمیزدی، اگه نمیرفت... شاید زنده بود.» ولی بعد با نفسی عمیق زمزمه میکرد: «نه... اون همیشه فرار میکرد. تقصیر اون بود. همیشه خودش رو عقب میکشید.» او یاد گرفته بود چگونه گناه خودش را با اشاره به دیگران محو کند. اگر مادرش غمگین بود، میگفت: «تو هم هیچوقت نفهمیدی من چی میخوام.» اگر دوستی با او قطع رابطه میکرد، میگفت: «اونا از صداقت فرار میکنن.» حتی گاهی به روانشناسی رفت، اما بعد از چند جلسه گفت: «اونم فقط پول میخواد. هیچکس نمیخواد واقعیت رو بشنوه.» با گذشت سالها، احسان تبدیل به مردی شد که دیگران را مقصر همه چیز میدانست. او انتقام نمیگرفت، اما در ذهنش همه را نیش میزد. گفتوگوهای خیالی داشت، که در آنها دیگران را محکوم میکرد، تحقیر میکرد و خودش را قربانیای بیدفاع نشان میداد. اما شبها، زمانی که همهچیز خاموش میشد، و صدای نفسهای خودش تنها چیزی بود که میشنید، باز هم آن جمله به خیالش میآمد: «تو هیچوقت پدر نبودی...» و این بار صدای پدرش نبود. صدای خودش بود که به خودش میگفت: «تو هیچوقت پسر نبودی...» و این حقیقت، آرام، مثل زهری در روحش میچکید. اما صبح که بیدار میشد، باز نقاب میزد و دنیا را متهم میکرد. و این چرخه ادامه داشت. نه پدر برگشت، نه او بخشید، نه هیچکس فهمید که پشت خشمش، پسری است که هنوز برای یک جملهی ناتمام، هر شب خودش را میبلعد. نسرین(مانا) خوشکیش/1395تابستان برچسبها: مرگ و فقدان, زندگی و پشیمانی, احساسات انسانی, سکوت و درد [ پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |